مؤلف: جواد مجابی
«مرگ در کاسۀ سر
گردآلود سفری چندروزه بودیم، آشفته و خاکی و خسته، کمی گرسنه و بسیار تشنه. جادۀ خاکی را پرسان پیدا کرده بودیم و در مسیر داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بودیم. بار دیگر نشانی را که معمار روی تکه کاغذی برایمان نوشته بود نگاه کردیم، پلاک و رنگ سبز در و شیروانی زردرنگ و دیوار خزه بسته که علامت اصلی بود همان بود که باید باشد. در زدیم. معمار آمد دم در، تعارف کرد. رفتیم تو.
_ چای حاضر است.
خواهر معمار آمد سلام کرد، آشنا شدیم. رفت کنار زن و دخترم نشست و افتادند به وراجی.
خواهر معمار، صاحب این خانه بود. شوهرش مهندس کشاورزی بود که در یک تصادف مرده بود. تعریف کردند تنها بوده و مست. ماشینش را برای اینکه بین دو کامیون له نشود، به سرعت از جاده خارج کرده بود، خورده بود به درخت کنار جاده. نعشش را به زحمت از شاخۀ زبان گنجشک پایین آورده بودند. توی کاسۀ سرش پر از حشراتی بود که به زنبور عسل شباهت داشت. حشرهها بدنی زردرنگ با بالهای سبز داشتند. کوچکتر از زنبور بودند با نیشی پرخراش، کسی تا آن روز این حشره را در آن حوالی ندیده بود. زن میگفت تا مدتها رغبت نمیکردند عسل بخورند، جسد را که پایین آورده بودند، دستها و صورتش آغشته به خون و عسل بود. کاسۀ سر شکسته بود با ترکی مهیب، درون کاسۀ سر پر از آن حشرهها بود. مغز را و خون را خورده بودند. حشرات شکل مغز و به جای آن شده بودند. انگار از آغاز در آن کاسۀ سر جا داشتهاند.
شوهر مرده بود. باغ بزرگ با آن ویلای چوبی برایشان مانده بود...»