مؤلف: غاده السمان
مترجم: سرمد اغوالی
بخشی از متن کتاب:
«بار دیگر آن چشمان عجیب پیدا میشوند و بار دیگر سرعت ماشین را کم میکنم تا به صورتت نگاه کنم؛ به چینهای عتیقی که خود را در آنها غرق میکنم و لطافت و سبکبالی عشق را لمس میکنم. تو را حس میکنم، وجود تو را و تمام چیزهای دوست داشتنیات که مرا در بر میگیرند و ناکامی سالیانم را میروبند. مرا از کتابخانه و شرکت، از شبی اندوهبار و از خیابانی خرابه جدا میکنند. آشفتگی مرا سامان میدهند و من بدل به گربهای مخملی میشوم که خودش را در خاکستر شومینۀ خاموشی که از آن گرمایی مطبوع برمیخیزد، پنهان میکند. ای که در کنار من نشستهای، خاکسترت را دوست دارم. دستت میخزد تا در گیسوانم غرق شود، انگشتان خلاق بازیگوشْ مرا سرزنده میکنند. انگشتانی که همواره برای مردم داستانها خلق کردند، انگشتانی که امروز میروند که داستان خود را بنویسند، فقط داستان خودشان؛ تا روایت کنند چگونه ارواحمان میشورند که از قالبهای اجتماعیمان و تندیسهایمان در موزههای شمع خارج شویم، قیدوبندها و ریسمانهای فرهنگمان را بدریم و بیهودگی چیزهای اطرافمان را به مبارزه بطلبیم و بر حقیقتمان پافشاری کنیم. به همراه شب و طوفان به دریا بزنیم تا دیوار ناتوانی و گردن نهادن را فرو بریزیم؛ و از دیوارهای نامرئی شهر برای مبارزه با دشمنی که نمیشناسیم خارج شویم، دشمنی که خودمان هستیم.
آهسته میگویی: «به کجا؟»
صدایت را دوست دارم، از طعم انعکاس آن در سینهام لذت میبرم. به ناکجا، به نازمان، به آنجا که ترانۀ نیلگون کوهستان به گوش میرسد.
نگاهمان به هم میرسد، در اعماق آن ناامیدی جای دارد. در فوران خشممان طعم تلخی است، گویی ایمان داریم، اما نمیخواهیم بپذیریم که میدانیم هیچ گریزی از دیوارهای شهر نیست.
نگاهم را برمیگردانم به خیابانی که مرا از دیوارهای شهر دور میکند. سرخوش میشوم وقتی چرخهایم خیابان را میبلعند. دوباره میپرسی: «به کجا؟»
به آنسوی برف، آنسوی رنگها و صداها.»