مؤلف: آنتوان چخوف ، آنتوان چخوف
مترجم: عبدالحسین نوشین ، عبدالحسین نوشین
بخشی از متن کتاب:
«میگفتند که در کنار دریا قیافۀ تازهاى پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دمیترى دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جستوجوى اشخاص و قیافههاى تازه بود. روزى در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانى، میانهبالا، موبور، برهبهسر، از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسى به دنبالش میدوید.
بعد، روزى چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد میکرد. زن جوان همیشه تنها گردش میکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش. هیچکس او را نمیشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس.
گوروف در این اندیشه بود که اگر شوهرش با او نیست و در اینجا دوست و آشنایى هم ندارد، خوب است با او آشنا بشوم.
گوروف هنوز پا به چهل سال نگذاشته بود، ولى یک دختر دوازدهساله داشت و دو پسر که در دبیرستان تحصیل میکردند. خیلى زود، یعنى هنگامى که هنوز دانشجوى سال دوم دانشکده بود، به او زن دادند و زنش دیگر خیلى مسنتر از او به نظر میآمد. زنى بلندبالا، با ابروان مشکى، سربهبالا راه میرفت و خودپسند و متکبر بود و بنا به ادعاى خودش اندیشمند. زیاد کتاب میخواند، در نامههایش حرف w را به کار نمیبرد، شوهرش را به جاى دمیترى، دیمیترى صدا میزد. اما شوهرش او را سبکسر و محدود و دور از زیبایى و ظرافت میدانست، از او میترسید و دوست نداشت که زیاد در خانه با او بگذراند. از خیلى پیش بناى بیوفایى با او را گذاشت، غالباً به او خیانت میکرد و شاید به همین جهت تقریباً هیچوقت نظر خوشى نسبت به زنها نداشت و هر وقت در حضور او صحبت از زنها پیش میآمد، آنها را چنین مینامید: «نژاد پست!»...»