مؤلف: مارگارت میچل
مترجم: حسن شهباز
بخشی از متن کتاب:
«اسکارلت از بیحوصلگی خمیازهای کشید و سخنش را برید: «اگر یک بار دیگر صحبت از جنگ و این حرفها را به میان بکشی، به اتاقم برمیگردم و در را به روی خودم میبندم. در همۀ عمرم از هیچ کلمهای به اندازۀ کلمۀ «جنگ» خسته نشدهام و بدبختی اینجاست که به هیچ نحوی هم نمیتوانم از دست آن فرار کنم. بابا صبح و ظهر و شب حرف از جنگ میزند. هر مردی هم که به دیدنش میآید داستان دژ سومتر و حقوق ایالتی و نظریات آبراهام لینکلن را به میان میکشد و آنقدر پرچانگی میکند که من میخواهم از عصبانیت بر سرش نعره بزنم… حالا بزرگها هیچ، جوانها و بچهها هم غیر از اینها مطالبی ندارند که بگویند. فقط موضوع جنگ و سرباز! امسال بهار کمتر ضیافتی بود که بهخاطر این هیولای جنگ به اشخاص خوش بگذرد. هرجا هر خبری بود، داستان جنگ آن را تحتالشعاع قرار داد. خوشحالم که لااقل موضوع جدا شدن جورجیا بعد از عید میلاد مسیح عملی شد، وگرنه همۀ تفریح جشن سال نو را هم خراب کرده بود… به هرحال بدانید که اگر یک بار دیگر حرف از جنگ بزنید، بدون رودربایستی از پیش شما خواهم رفت!»
اسکارلت آنچه میگفت از ته دل میگفت. جنگ برای او موضوع رنجآور و غیرقابل تحملی شده بود. دیگر بههیچوجه یارای شنیدن آن را نداشت؛ معهذا این حرف را طوری بیان کرد که دو برادر بدشان نیاید. روی لبانش تبسم دیده میشد. مژگان سیاه و بلندش را بهسرعت حرکت بالهای پروانهای سبکبال تکان میداد و تعمداً کاری میکرد تا چاه زنخدانش بیشتر نمودار شود.
هر دو برادر مسحور و دلباختۀ او بودند، همانطور که خود اسکارلت دلش میخواست و چون دیدند که صحبتشان باعث تکدر و خستگی خاطر اوست، بیدرنگ از او عذر خواستند. هر دو به او حق میدادند که از این موضوع بدش بیاید. جنگ مطلبی نبود که زنها خوششان بیاید و طبعاً تنفر او را نسبت به این موضوع یک امر طبیعی میشمردند.»