مؤلف: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«اولین خاطرهایی که از دوران بچگیام به خاطردارم آتش است. مادرم بیدارم کرد و کیسه زردوز قرآن را به گردنم آویخت. خواهر کوچکم را از گهواره برداشت. او دعا میکرد، ناله میکرد، گیسهایش را میکند. آتش از پنجرهای که پردههایش پاره پاره بودند میآمد تو و به صورتم میزد، یکدفعه در باز شد آدمهای جورواجوری ریختند توی اتاق و هرچه به دستشان میآمد کول میکردند و میبردند بیرون مادرم فکر میکرد اینها آدمهای خیر خواهی هستند و برای نجات ما آمدند اما آنها با اثاثیههایی که غارت کرده بودند چنان با عجله و دستپاچه فرار میکردند که چیزی نمانده بود خواهرم را زیر پا لگد کنند و بکشند. چشمم به مادرم افتاد که در یک دستش ماشین خیاطی و در دست دیگرش یک قرآن بود و داشت فرار میکرد. به نظرم رسید عید است و دارند آتش بازی میکنند! اصلاً نترسیدم، بعد از آنکه از آتش نجات یافتیم به یک گورستان رفتیم تمام اهالی محل که مثل ما گدا و گشنه بودند و خانههایشان سوخته بود آنجا جمع بودند و تو هم میلولیدند. بعدها اسم محلهای که آن شب سوخت فهمیدم (ییچشمه). سال ۱۹۱۹ بود که آتش سوزی شد. آن وقت پدرم پیش ما نبود. او ما را ول کرده و به آناتولی رفته بود تا در جنگ نجات ترکیه که در آناتولی برپا بود شرکت کند!»