مؤلف: هوارد فاست
مترجم: ابراهیم یونسی
بخشی از متن کتاب:
«راه، در ماه مارس گشوده شد و دو ماه بعد يعنى در نيمههاى ماه مه «كائيوس كراسوس» و خواهرش «هلنا» و دوست خواهرش «كلودياماريوس» از رم عازم كاپوا شدند تا هفتهاى را با اقوام خويش بسر برند. بامداد يكى از روزهاى خنك و آفتابى از «رم» درآمدند. هر سه، جوان و خوش و خرم بودند و وجودشان مالامال از شوق سفر بود و چشم انتظار حوادثى بودند كه بىشك در ضمن راه برايشان رخ مىنمود. كائيوس كراسوس جوانى بود بيست و پنج ساله، با موهاى تيره و انبوه كه طرههاى فراوان آن بر هم خفته بود؛ خطوط چهرهاش متناسب بود؛ بر اسب عربى سفيد زيبايى سوار بود كه سال پيش پدرش در سالروز تولد به وى هديه كرده بود.
دو دختر همسفرش در دو تخت روان روباز ره مىسپردند. هر تخت را چهار غلام ورزيده و راهوار بر دوش مىگرفت. اين غلامان مىتوانستند در روز دو ميل راه را با قدم دوَ ملايم و بىرفع خستگى بپيمايند. قرار گذاشتند پنج روز در راه باشند، شبها را در ويلاهاى تابستانى اقوام يا دوستان استراحت كنند و تفريحكنان به كاپوا برسند. پيش از حركت مىدانستند كه حاشيه راه پوشيده از كيفر ديدگانى است كه براى عبرت سايرين مصلوب شدهاند، اما فكر نمىكردند شمارشان آنقدر باشد كه ناراحتشان كند.
آرى، دخترها از چيزهايى كه شنيده بودند سخت به هيجان آمده بودند. اما كائيوس، او هميشه در قبال اين گونه چيزها عكسالعمل مطلوب نشان مىداد، و حتى از اين بابت لذت هم مىبرد، و هميشه هم لاف مىزد از اين كه چنين مناظرى دلش را به هم نمىزند واو را بيش از حد ناراحت نمىكند.
براى دخترها استدلال مىكرد و مىگفت: «به هر حال، آدم بهتر است مصلوب را نگاه كند تا اين كه خودش مصلوب باشد.»
هلنا گفت: «ما، راست، مقابلمان را نگاه مىكنيم.»
او از كلوديا زيباتر بود. كلوديا دخترى بود سفيدرو، با پوست گمرنگ و چشمان بيرنگ، و مىنمود كه هميشه خسته است. بدنش پر و جذاب بود، اما كائيوس او را دخترى بىاحساس مىپنداشت، در شگفت از اين كه خواهرش چه حسنى در او مىبيند. اين مطلبى بود كه مصمم بود در اين مسافرت آن را روشن كند. پيشتر چندين بار تصميم به اغوايش گرفته بود. اما اين تصميم هميشه در قبال اين بىحالى و بىاحساسى كه جنبه عمومى داشت و منحصر به او و نسبت به او نبود واداده بود. دخترى بود خسته و بىحال، و كائيوس اطمينان داشت كه اگر اين بىحالى نبود ديگران را به ستوه مىآورد. خواهرش چيز ديگرى بود، و احساسات هيجانانگيز و ناراحت كنندهاى در او بر مىانگيخت. به قد و بالاى او بود، از حيثقيافه بسيار به او شبيه بود و حتى زيباتر هم بود، و مردهايى كه در اطرافش مىپلكيدند او را زيبا مىشمردند، آرى، خواهرش او را به هيجان مىآورد و احساسات خوشى را در او بيدار مىساخت و كائيوس مىدانست كه هنگامى كه طرح اين سفر را ريخت اميدوار بود در اين ضمن بتواند راه حلى براى اين هيجان بيابد و آن را به نحوى فرو نشاند. خواهرش و كلوديا تركيب غريب اما مناسبى را به وجود آورده بودند، و كائيوس با اشتياق چشم به راه حوادث ثمربخش بود. چند فرسخى كه از رم دور شدند صليبها پديدار گشتند. در جايى راه از زمين سنگلاخى و شنزارى كه وسعتش بيش از چند جريب نبود مىگذشت. شخصى كه نمايش دهنده مصولبين بود اين محل را به ملاحظه حسن تأثير آن، براى نخستين مصلوب برگزيده بود. صليب از چوب تازه كاجى كه هنوز شيره پس مىداد و شيرهاش قطره قطره فرو مىچكيد تراشيده شده بود، و از آن جا كه محل قدرى مرتفع، و پشت آن خالى بود راست و كشيده بالا در برابر آسمان صبحگاهى قد بر مىافراشت، و چون نخستين صليب بود چندان بزرگ بود كه پيكر برهنهاى كه بر آن بود بهسختى ديده مىشد. صليب قدرى يكبر شده بود. اين امر هميشه در مورد صليبهايى كه رأسشان سنگينتر از قاعده است صدق مىكند؛ و همين بر كيفيت غريب آن مىافزود. كائيوس عنان اسب را كشيد و او را به سوى مصلوب هدايت كرد. هلنا نيز با حركت ملايم تعليمىِ خود به غلامانى كه تخت روان را بر دوش گرفته بودند فرمان داد از پىاش روان شوند.»