مؤلف: نوربر ابودرهم
مترجم: هومن حسینزاده
«این روزها بهنمایشدرآوردن واقعیت به شکلی است که تئاتر بهزحمت میتواند اعتبار خود را بهمثابۀ هنرِ «تقلیدکردن» از واقعیت (همچون تلقین ارسطویی) حفظ کند. «قصه» هم واقعیت و هم بدل و نقاب آن را در خود فرو میکشد. قصه، هرچند ابسورد، بازیگر نوین یک کمدی انسانی است.
واقعیت فزاینده است و قصه (مضحکهای از واقعیت) پیوسته در حال بازسازی آن است.
وقتی اولین برج «دوقلو» منهتن بر خودش فرو میریخت، تصویر برخورد کاملاً عمود هواپیما با آن، بیشتر یک فیلمنامۀ بنجل هالیوودی را به ذهن متبادر میکرد تا واقعیت. با تماشای پخش مستقیم تصاویر آن، واقعیتِ نمایش بیش از نمایشِ واقعیت به نظر میآمد؛ چراکه بر تصاویری سینمایی مبتنی بود. اما هنگامیکه دومین برج فرو ریخت، این نمایش بود که نقش بر آب میشد؛ دیگر سینمایی در کار نبود و واقعیت نقش آن را بر عهده گرفته بود. بدون آنتراکت، کات! کلاکت پایان!
وقتی شبکۀ تلویزیونی بِافام بهطور مستقیم کشتار باتاکلان را نمایش میدهد، بهزحمت میتوانیم دریابیم که یک قصه را تماشا میکنیم یا یک واقعیت. هنگامی که فرزندان خردسال یکی از دوستانم (۱۳ نوامبر ۲۰۱۵) وحشتزده (به معنای واقعی کلمه) و در حالی که زیر پتو پنهان شدهاند، با تلفن همراه خود به من زنگ میزنند، به خودم میگویم کاش بشود دربارهاش بنویسم. صدای آژیرها و گلولهها و نارنجک نیروهای پلیس، به فاصلۀ چندمتری از بچهها واقعاً ترسناک است. چنین واقعهای برای آنها غسل تعمید است؛ غسل تعمید مرگ! آنها مرگ را زندگی کردهاند؛ داخل اتاقهای خود و زیر پتو.
قصه بهطور کلی تعویق زمانی و مکانی واقعیت است؛ زیرا در زمان واقعی خود اتفاق نمیافتد و انگار (به لحاظ نظری) واقعیتی پیشینی را بهتفصیل بازمیگوید و در مکانی اتفاق میافتد که مکان واقعی رخ دادن آن نیست. اما دربارۀ حملۀ باتاکلان، دوربینها و تلفنها به فاصلۀ چندمتری از مهاجمان در صحنه حاضر بودند و مرگ را بهطور مستقیم نمایش میدادند و با آنکه نمایشنامهنویسی در پایینترین حد ممکن قرار دارد، یک نمایش تمامعیار است. در این نمایش فقط قهرمانانی بیهدف وجود دارند (در معنای نمایشنامهنویسی آن) که نه غایتی دارند و نه حتی خواستهای. در این نمایش، هدف و مطالبۀ هدف فقط در یک واژه خلاصه میشود: مرگ. محمد مراه اسلحهبهدست و در انتظار هجوم نیروهای پلیس و مرگ خودانگیختهاش گفته بود: «من عاشق مرگم، همانطور که شما عاشق زندگی هستید.»
مرگ عینیت مییابد و همۀ وقایع صفحۀ تلویزیونها و تبلتهای ما را بیحرکت میکند. مرگ تمثیل و حکایت نیستی را از نو میسازد، اما… نیستی دیگر یک تمثیل و حکایت نیست.
نقاشیهای آخرالزمانی و نحس قرون وسطی دیگر نه در نگارخانۀ موزهها، بلکه پیشِ روی ما هستند؛ مردگان بر کف پیادهرو هستند.
بروگل مرگ را بیواسطه حتی روی قیر هم نقاشی میکرد.
اساطیر با واقعیت روبهرو میشوند. واقعیت با قصه تزیین میشود و دیگر نه چیزی از زینت واقعیت به جا میماند و نه حتی از من!
پس واقعیت کجا به نمایش درمیآید؟ نمایشنامهنویسان فرصتطلب (از جهان مردگان)، یعنی بنیادگرایان مسلح، بازیگران واقعی و مؤلفان تقدیر و شوربختیاند که از کتابهای اساطیری بیرون آمدهاند. آنها روی صحنهای واقعی و با فیلمنامههایی که از پیش بخشی از روایت بود، بهسادگی با مرگ روبهرو میشوند. با میزانسن ایثار و جاودانگی، اما برای که؟ و در ازای چه؟»