مؤلف: محمود دولتآبادی
بخشی از متن کتاب:
«و از آن ميان قيس پديدار شده بود در عشق؛ ستوده و كامل؛ مثل سادگى، مثل آب و مثل شب صحرا. و اين بار فرود آمده بود بر كنار بركه دَموّن از آن مركب سرخيال و دستان عَطَش در خنكاى آب فرو برده بود مگر جرعهاى بر آن آتش نهفته دل. و همركابِ او ياران برآمده
بودند با ناى و چنگ و دف و سنج و نرد، كه باديه بىكرانه بود و خاموشى بىدريغ و مجال اندك و ستارگانِ قديمى نظربازى مىداشتند در جامهاى عقيقگون به خوى تمام عمر، و مىگذشت و مىگذشت آن و آن و آن بر غُلغُله و هياهوى برد و باخت در بازى نرد و ريزخند كنيزكان در صداى نازك سنجكهاى سرانگشتانى كه قهوهاى بود و كبود بود و قيرگون بود و… زروان نام يافته بود آنچه غالب بود بر هرآنچه بود يا نبود و مىبشد در امكان و در كون؛ و من در قيس مىبودم پيش از آنكه بزاده باشم از مادر در اضطرابِ غرّش طيّارههاى جنگى، در ميانْماه مرداد يكهزار و سيصد و نوزده، و برآمده باشم از زمين، از خاك در دهكى بر كنار كوير نمك، تاخته بر عقل و از آن برگذشته به سوداى هيچ؛ پايانه…. بادى به مشت يا به حاصلْ خاكستر، با خيالات قيس در سر مگر او را باز توانم جست در لَهلَه ستارگان، و مگر باز توانم آفريد او را در كلمه، كلمه، كلمات… اگر در كلمات بگنجد كه نخواگنجيد و يقين بدان دارم كه او فزون از كلمات است در اسارت كلمات و در اسارت شعر. نه؛ مىبنگنجد قيس جز در زبان گنگ و نگاه هشيوار آن مركب سرخيال كه دست مىكوبد اكنون بر خاك و كام مىزند و مىنگرد و يال به يكسو فرامىفكند كه مىشنومقيس! مىشنوم صداى سمكوب مركبى و بوى عرقِ ناآشناى تن پيكى كه از بيراه باديه فرا مىرسد اكنون نه با خبرى خوش، قيس!»