مؤلف: نیکولاس اوبرگان
مترجم: مرضیه حسینپور
بخشی از متن کتاب:
دست خودش نبود. مدام برمیگشت پشت سرش را میپایید. پایش بین دو سنگ گیر کرد و قوزکش پیچید و محکم به پهلو زمین خورد. همان لحظه فهمید کار تمام است. همانجا درازبهدراز افتاد و بر خود لرزید.
گلهای زاغک و قاصدک بر باد سوار بود و همهچیز بوی ده خودشان را میداد که یکی دو کیلومتر آنسوتر بود. ولی با ترسی که وجودش را فرا گرفته بود، انگار بار اول بود که این عطر به مشامش میخورد؛ همان عطری که عمری به هیچ گرفته بود.
پیکاپ داشت میرسید و پشت سرش گردوخاک مثل گردباد موج برمیداشت. میدانست باید برخیزد، اما تنش یاری نمیکرد. درد بیش از آن بود، سرما بیش از آن بود و خستگی بیش از آن بود که بتواند. کرخت بود و جز جراحتی میان پایش و درد قوزک پیچخوردهاش، دیگر هیچ حس نمیکرد.
زمین صحرا با نور چراغهای پیکاپ سفید شد. سنگریزههای پیرامونش مثل چشمانی گشوده خیره ماندند. چشمانش را بست و با پچپچی لرزان به اسپانیایی دعا خواند. «بارالها، پروردگارا، امشب راضیام به هر مرگی که از دست تو بر من نازل شود…»