مؤلف: آکی شیمازاکی
مترجم: محمدجواد فیروزی
«از روزی که مادرم مرده، یکبند باران باریده است. نزدیک پنجرهای مشرف به خیابان، نشستهام. در دفترکار وکیلِ مادرم که تنها یک منشی بیشتر ندارد، منتظرم تا وکیل بیاید. به اینجا آمدهام تا تمام مدارک مربوط به انحصار وراثت را امضا کنم. پول، خانه و گلفروشی را که مادرم از زمانِ مرگ پدرم، خودش اداره میکرد. پدرم از سرطان معده درگذشت، هفت سالِ پیش. من تنها فرزند خانواده و تنها وارث شناختهشدهی آنها هستم.
مادرم دلبستهی خانهاش بود. خانهای قدیمی با پرچینی از گل و درختچه. پشتِ خانه باغی است با یک آبگیرِ مدورِ کوچک، قطعه زمینی برای سبزیکاری و در گوشهای، چند درخت. والدینم کمی بعد از خریدنِ خانه، در میان درختها، گلِ کاملیا کاشته بودند. مادرم عاشقِ گل کاملیا بود.
سرخی گل کاملیا به همان تندیِ رنگِ سبزِ برگهایش است. گلها در آخر فصل، یکی یکی میریزند، بی آنکه شکل و فرمشان را از دست بدهند؛ گلبرگ، پرچم، و مادگیاش سالم میمانند و از آن جدا نمیشوند. مادرم گلها را وقتی تازه بودند، از روی زمین جمع میکرد و آنها را توی آبگیر میانداخت. آن گلهای سرخ با محور زرد رنگشان، به مدت چند روز روی آب شناور میماندند.
یک روز صبح، او به پسرم گفت: «دلم میخواهد مثل سوباکی بمیرم.»»