مؤلف: یاسمینا خضرا
مترجم: مسعود سنجرانی
«خیلی به هم دلبسته بودیم. وقتی سر کار میرفت، دلم برایش تنگ میشد. وقتی برمیگشت، به سویم میدوید تا به بالا پرتابم کند و مرا چنان غرق محبت خویش میکرد که به تمامی درمییافتم چقدر آزرده خواهد شد؛ اگر روزی از او روی برگردانم.
همانقدر که مرا دوست میداشت، دوستش میداشتم. نگریستن به او برایم عروج بود. تیری در زانویش داشت و با عصایی در دست لنگلنگان قدم برمیداشت؛ بااینهمه برایم رژه میرفت. زیباترینِ مردان بود و برای من آنچنان بزرگ که اغلب او را خدای خود میدانستم.
چرا مرا اینهمه دور از خوشبختیاش میفرستاد؟
هربار نگاهش بر من میافتاد، بار دیگر دچار تردید میشد. گاه حدسم این بود که نزدیک است میانبر بزند و مرا به خانهمان بازگرداند. فرمان ماشین را محکم در دستانش گرفته بود تا بر ولولهای غلبه کند که دادگاه وجدان در درونش برپا کرده بود. تردیدی که با لجاجتی وسواسگونه او را آزار میداد. با این همه باید راضی میبود: مرا به مدرسه نظام میبرد، کالج معتبری که در آن از بهترین آموزشها و تربیت برخوردار بودم. قرار بود در آینده افسر شوم، مربی بزرگ سربازان و بالاتر از همه، فرماندۀ جنگ و یک قهرمان ….
قادر، پسرعموی کوچکم، روی صندلی عقب خوابیده بود و با ویراژهای چپ و راست ماشین در میان تاکستانها و تپهها به اینور و آنور میافتاد. در دوردست دو چوپان آتشی افروخته و دستان خود را به هرم گرما سپرده بودند. کمی پایینتر درست همانجا که دشت آغاز میشد، اسبی از دستِ سه سگ گرسنه که صدای عوعوشان شیب جاده را پر کرده بود، میگریخت تا آنکه قاروقور پژو صدای آنان را هم خاموش کرد. در لباس کاملاً جدیدی که شب گذشته از بوتیک مجللی در خیابان ارزیو خریده بودم، ریزتر از آنچه بودم به نظر میرسیدم …. فقط ۹ سال داشتم و آنقدر میفهمیدم که فرداهای پیشِ رویم هرگز شبیه روزهای گذشتهام نخواهد بود...»