مؤلف: سوزان سانتاگ
مترجم: فرزانه قوجلو
بخشی از متن کتاب:
«عاقلهمرد به فکر فرو رفت، مشکل میشد فهمید که آیا تمایز تابلو خودش کفایت میکرد یا نه، واقعاً گیج شده بود. مرد جوانتر با اخمی بر پیشانی گوش میداد.
مرد مسن ادامه داد: «چون جدایی از آن برایم غمانگیز بود، به خودم گفتم حالا که فروش نرفته پس باید خوشحال باشم. اما ضرورت وادارم کرد و فکر نمیکنم قیمت بالایی رویش گذاشته باشم.»
به ونوسش زل زد. عاقله مرد ادامه داد: «مشکلترین چیزی که الآن وجود داره این نیست که چرا تابلو فروش نرفته (مشکل دور نگه داشتن طلبکارها هم نبود) بلکه مشکل تصمیم برای فروش بود؛ چون من عاشق این تابلو بودم پس میدانستم که باید بفروشمش و تصمیم گرفتم از دستش خلاص بشوم؛ و حالا چون کسی چیزی را نخواست که من ارزشش را میدانستم و برای من باقی مانده باید مثل گذشته دوستش داشته باشم، اما دیگر آن طوری دوستش ندارم، من قمار میکنم. بعد از آن که سعی کردم دوستش نداشته باشم تا بتوانم بفروشمش، دیگر نمیتوانم مثل قبل از آن لذت ببرم، اما حالا که نمیتوانم بفروشمش، مجبورم بار دیگر دوستش داشته باشم. بیرحمام اگر حس کنم که این اتفاق ناخوشایند زیباییهایش را از بین برده.
به فکر فرو رفت چه کار کنم؟ چقدر دوستش داشته باشم؟ حالا چطور دوستش داشته باشم.»...»