مؤلف: آلیس مونرو
مترجم: متین مهدوینسب
بخشی از متن کتاب:
«غیرعادی ترین نکته در مورد سَدی که البته نکتهای نبود که در خانهی ما باعث ایجاد مشکل شود، این بود که او در شهرک ما یک فرد مشهور و نامدار به حساب میآمد. این شهرک یک ایستگاه رادیویی داشت و این ایستگاه، محلی بود که سَدی در آنجا گیتار میزد و شعر شروع و پایان برنامه را که خودش آن را تنظیم کرده بود، میخواند:
سلام سلاااااااام سلاااااااااااام بر همه
و در حدود نیم ساعت بعد آهنگ پایان برنامه را میخواند:
بدرود بدرووووود بدروووووووود
او در این نیم ساعت که زمان اجرای برنامه بود آهنگهای درخواستی مردم را میخواند و یا اگر آهنگ درخواستیای در کار نبود، به سلیقه خود آهنگی را انتخاب میکرد. شهروندان سطح بالای شهر، علاقه زیادی به مسخره کردن سَدی و ایستگاه رادیویی شهرک که شاید کوچکترین ایستگاه رادیویی کانادا محسوب میشد، داشتند، آنها معمولاً به رادیوی تورنتو گوش میدادند، جایی که آهنگهای مشهور و به روز مثل آهنگ «سه ماهی کوچولو» از آن پخش میشد و مجری این شبکهی رادیویی یعنی «جیم هانتر» اخبار ناراحت کننده و وحشتناک جنگی را بازگو میکرد. اما کسانی که در مزرعهها ساکن بودند و زندگی سادهتری داشتند، رادیوی محلی و آهنگهایی را که سَدی میخواند، بسیار دوست داشتند. صدای سدی بسیار قوی و گیرا بود و اغلب آهنگهایی را با مضمون تنهایی و اندوه میخواند:
«تکیه زده بر حصار بزرگ خط آهن کهنه، خیره بر دنبالهی خط افق، در انتظار یار دیرینهام»
در منطقهای که ما در آن ساکن بودیم مزارع وکشتزارها از حدود صد و پنجاه سال پیش، برای کشاورزی و دامداری مهیا شده بود و کشاورزان در آن اقامت گزیده بودند، این مزارع و زمینها در نزدیکی هم قرار داشتند، به صورتی که اگر شما در یکی از خانههای روستایی میایستادید، میتوانستید سایر خانهها را در زمینهای اطراف به راحتی مشاهده کنید و همه در نزدیکی هم زندگی میکردند، اما هنوز هم آهنگهایی که از طرف کشاورزان و دامداران درخواست میشد همگی در مورد «گاوچرانهای تنها»، «اغواگری سرزمینهای دور» و «جنایات بسیار تلخ و جگر سوزی بود که منجر به مرگ جنایتکاران و متخلفان بود، حال انکه در هنگام مرگ آنها نام مادرشان و یا خداوند را بر زبان میآوردند. » و اینها موضوعاتی بود که سَدی با تمام حنجرهاش و با صدایی حزین و بم میخواند، اما او برعکس آوازهایش که بسیار غمانگیز بود، در کارش و در کنار ما با تمام انرژی و اعتماد به نفس دیده میشد...»