مؤلف: گائل فای
مترجم: آریو یزدانبخش
بخشی از متن کتاب:
«بازگشت به سرزمین کودکیام مرا وسوسه میکند. مدام این حس را از خود میرانم. وحشت از پیدا شدن حقایق دفنشده و ترس از کابوسهای رهاشده در سرزمین مادریام هنوز مرا میلرزاند. به بیست سال قبل، به شبها و روزهای رؤیایی، به محله و کوچۀ بنبستی برمیگردم که با دوستان و خانوادهام روزگار خوشی را سرکردیم. دوران کودکیام نشانهای در من گذاشته که نمیدانم با آن چه کنم. در روزهایی که خوبم به خود میگویم این نیرو و احساس از دوران بچگیام میآید و هنگامی که غمگینم آن را علت ناهماهنگیام با جهان میدانم. زندگیام به توهمی طولانی شباهت دارد. همهچیز برایم جالب است، اما هیچچیز در من شور نمیآفریند. طعم خاطرات گذشته چنان برایم شیرین است که بازگشت به سرزمینم مرا وسوسه میکند. گاهی با مشاهدۀ خود در محل کارم حیرتزده میشوم. آیا من همانیام که در آینۀ آسانسور میبینم؟ آیا من همان پسریام که در کنار ماشین کافه با خندۀ دیگران خودم را مجبور به خنده میکنم؟ خودم را نمیشناسم. از جایی خیلی دور میآیم که هنوز از بودن در اینجا متعجبم. دوستانم راجع به آبوهوا و برنامههای تلویزیون صحبت میکنند، اما من دیگر به آنها گوش نمیکنم. حتی نفس کشیدن هم در میانشان برایم سخت است. یقۀ پیراهنم را باز میکنم. به کفشهای واکسخوردهام نگاه میکنم، آنها میدرخشند و به من حس ناامیدکنندهای منتقل میکنند. چه بلایی بر سر پاهای برهنهام آمده است؟
آنها پنهان شدهاند. من دیگر آنها را هنگام دویدن در هوای آزاد ندیدهام. به پنجره نزدیک میشوم. باران با دانههای ریز و چسبناک میبارد. داخل پارکی که بین مرکز تجاری و خطآهن گیر افتاده است، هیچ درخت انبهای وجود ندارد. عصر، هنگامی که کارم تمام شد، به اولین کافهای که روبهروی ایستگاه قطار است پناه میآورم. کنار فوتبالدستی مینشینم و برای جشن سیسالگیام یک نوشیدنی سفارش میدهم. به موبایل آنا، خواهرم، زنگ میزنم، او جواب نمیدهد. سمجبازی درمیآورم و چند بار شمارهاش را میگیرم، ولی یادم میآید که برای سفری کاری به لندن رفته است. میخواهم داستان تلفن صبح را برایش تعریف کنم. باید نشانهای از طرف سرنوشت باشد. دستکم برای روشن شدن قلب و افکارم باید به وطن مادریام برگردم و یک بار برای همیشه این داستان وسوسهانگیز را تمام کنم و این در را پشتسرم ببندم. صدای تلویزیون پشت بار، برای یک لحظه جریان افکارم را قطع میکند. شبکهای تلویزیونی بهصورت زنده، تصاویر انسانهایی را نشان میدهد که از جنگ فرار میکنند. من قایقهای کوچک فقرزدهشان را تماشا میکنم که به سواحل اروپایی نزدیک میشود...»