مؤلف: فتاح امیری
مترجم: رضا کریم مجاور
بخشی از متن کتاب:
«رفتوآمد خویشان و بستگان هم اندکاندک رو به کاستی گذاشت. عمویم با پول خودمان وسایل موردنیاز زندگی را برایمان میخرید و از خرواری، فقط مشتی به ما میرسید.
الهی هیچکس گرفتار مصیبت نشود! تنها دو نفر مثل همان روزهای گذشته با ما ماندند. یکیشان دایهام، ننهخیال، بود. من هرچند که با شیر مادرم بزرگ شده بودم، ولی او را هم مادر خودم میشمردم. او سالهای سال بود که در خانۀ ما میزیست. ننهخیال دیگر بیخیال شوهر شده بود. او هر بار میگفت: «چهار بار شوهر کردم، به هیچ جایی نرسیدم … حالا دیگه جلوپلاسم رو اینجا انداختهم … مگه بیرونم بکنین یا اینکه بمیرم، وگرنه از جام جُم نمیخورم.»
و دیگری مَلی دختر همسایه و همبازی دوران کودکیام بود. او هر روز بعد از بازگشت از مدرسه، پیش مادرم میآمد. مَلی مادر من را بیشتر از مادر خودش دوست میداشت. خانوادۀ پدری ملی نیز با این مسئله کنار آمده بودند و مانع رفتوآمد او به خانۀ ما نمیشدند. برخی شبها ملی پیش مادرم میخوابید. ننهخیال هم طبق معمول همیشه در اتاق من میخوابید.
کمکم داشتیم به این وضع جدید عادت میکردیم. مادرم روی صندلی چرخدار توی خانه میگشت و حواسش به همهچیز بود. ننهخیال و ملی بیشازپیش به او کمک میکردند. کانون خانواده گرچه گرمی سابق را نداشت، اما تمیزتر و مرتبتر از پیش شده بود.
من در آن سال شوم و پُرمصیبت، از درس و مشق عقب افتادم، ولی سال بعد جبران کردم. مادرم اندکاندک ماتم پدرم را از یاد میبُرد و چشم امیدش را به من میدوخت. من با وجود اینهمه درد و اندوه به درسهایم میرسیدم. مثل گوسفندی فرمانبردار، سرم را پایین میانداختم و مسیر خانه تا مدرسه را میرفتم و برمیگشتم...»