مؤلف: آلیس مونرو
مترجم: آسیه و پروانه عزیزی
بخشی از متن کتاب:
«فیونا در خانۀ پدر و مادرش زندگی میکرد، در شهری که او و گرانت به دانشگاه رفتند. خانۀ بزرگی بود، با پنجرههای بیرونزده که به نظر گرانت هم مجلل بودند و هم نامرتب، قالیچههای کجوکوله روی زمینها و دایرههای جامانده از ته فنجانها روی لاک الکل میز. مادرش ایسلندی بود؛ زنی قدرتمند با تکوتوک موی سفید و عقاید سیاسی متغیر و چپگرایانه. پدرش یک متخصص قلب معروف بود، در محیط بیمارستان درخور ستایش، اما در خانه با کمال میل فرمانبردار. او در خانه به نطقهای تند و طولانی و عجیب گوش میداد، همراه با لبخندی که حواس را پرت میکرد. همهجور آدم، پولدار یا با ظاهری مندرس، از این نطقها ایراد میکردند، مدام در رفتوآمد بودند و بحث و تبادل نظر میکردند، بعضی از آنها لهجۀ خارجی داشتند. فیونا ماشین کوچک خودش را داشت و تعداد زیادی ژاکت کشمیری. او عضو هیچکدام از انجمنهای دانشجویی نبود و شاید دلیل آن، همین فعالیت سیاسی در خانهشان بود.
به این چیزها علاقهای نداشت. انجمنهای دانشجویی برایش مایۀ خنده بودند، همینطور فعالیتهای سیاسی. ولی دوست داشت «چهار ژنرال شورشی» و بعضی وقتها هم «اینترنشنال» را در گرامافون بگذارد؛ با صدای خیلی بلند. وقتی مهمان داشتند، این کارش آنها را عصبانی میکرد. یک خارجیِ موفرفری و پریشانحال، به قول خودش یک ویزیگوت، و همینطور دو سه انترنِ جوان خیلی محترم و بیقرار به او ابراز عشق میکردند. او همهشان را دست میانداخت، گرانت را هم همینطور. بعضی از تکیهکلامهای دهاتی گرانت را برای مسخرهکردن تکرار میکرد. آن روز سرد و آفتابی که فیونا روی نیمکتی در بندر استانلی به او پیشنهاد ازدواج داد، گرانت فکر کرد شاید شوخی میکند. شن صورتشان را میسوزاند و امواج، ماسهها را به پاهایشان میکوبیدند.
فیونا با فریاد گفت «فکر میکنی جالب میشود؟ فکر میکنی جالب میشود با هم ازدواج کنیم؟»
او پیشنهادش را قبول کرد، فریاد زد بله. دلش نمیخواست هرگز از او دور باشد. فیونا بارقۀ زندگی داشت.»