مؤلف: بشری خلفان
مترجم: اصغر علی کرمی
بخشی از متن کتاب:
«مادرم قسم میخورد که وقتی از شکمش بیرون آمدم میخندیدم. نام مرا فرحان گذاشت، یعنی خوشحال و میخواست با این نامگذاری از شومی و بدقدمی من کم کند، چراکه پدرم همزمان با تولد من، وقتی در نمکزار دنبال گنج میگشت، زیر درختی بديمن از تشنگی هلاک شد.
در کرانۀ شرقی صحرای بزرگ میان خیمهای به دنیا آمدم و در خیمۀ دیگری در کرانۀ غربی همان صحرا بزرگ شدم.
با عیسی و حسین و نوریه مسابقه میدادم و سوار بر اسبی که با شاخۀ نخل ساخته بودیم میتاختم و صدای فریادم همیشه بلند بود و با آمیزهای از کلمات کودکانه و نفرینهای بزرگسالان و فحشهای مادران، نعره میزدم.
کمکشان دعوا میکردم و به خاطر آنها، پیشانیام با سنگی که بچههای محلۀ همسایه پرتاب کرده بودند زخمی شد و وقتی روی زخم را با خاک پوشاندم، باریکۀ خون بند آمد.
با آنها از دیوار طویلۀ آلبانیاییها بالا رفتم و دور از چشم دیگران از خرماهای فاسدی که به گاوها میدادند برداشتم و بدون آنکه کسی بفهمد خوردم.
در کنار آنها «ماحلیمه» سرزنشم میکرد و کتکم میزد، با من شبیه آنها رفتار میکرد و من دوست داشتم کنارش بخوابم.
اما اندکی پیش از غروب آفتاب به محلۀ خودمان برمیگشتم که همه مرا «آبآورده» صدا میکردند، و من که نمیدانستم چگونه این نام را به ارث بردهام جواب آنها را میدادم. درواقع این نام را پذیرفته بودم، همانطور که نبودن پدرم را پذیرفته بودم...»