مؤلف: روتا سپتیس
مترجم: خشایار اسماعیلی
بخشی از متن کتاب:
«وحشت ساعت پنج فرا رسید. جمعهای خاکستری از ماه اکتبر بود. اگر خبر داشتم پا به فرار میگذاشتم؛ سعی میکردم مخفی شوم، ولی روحم هم خبر نداشت.
از میان راهروی نیمهروشن مدرسه، بهترین دوستم لوکا را دیدم. او از کنار دیواری بتنی که تابلوی ملالآوری با شعار:
مردان جدید رومانی
زنده باد کمونیسم، آیندۀ درخشان بشریت
بر آن نصب شده بود، رد شد و به سمت من آمد. در آن زمان ذهن من حولوحوش مسائل پیشوپاافتادهتر کمونیسم میچرخید.
مدرسه ساعت هفت بعدازظهر تعطیل میشد. اگر سر موقع بیرون میرفتم، با او همقدم میشدم؛ دختر ساکتی که گیسوانش چشمهایش را مخفی میکرد. میخواستم رویاروییمان تصادفی جلوه کند و نه از روی برنامهریزی.
لوکا با هیکل بلند و باریک خود کنار من قرار داشت: «رسماً دارم از گرسنگی تلف میشوم.»
«اینها را بگیر.» مشتی تخمۀ آفتابگردان را در کف دستش خالی کردم...»